خدا انسان را از خاک آفرید سپس از روح خویش در او دمید
چهره همین انسان را همواره هاله ای از اندوه در بر گرفته واز نخستین روزهای تاریخ هر گاه که از انبوه تلاشهای حیات ، خود را به گوشه انزوائی میکشاند تا به خویش وبه جهان بیندیشد اخمی از بدبینی برنگاهش نقش میبسته وموجی از اضطراب بر سیمایش مینشسته زیرا ، وی همواره خود را از این عالم بیشتر می یافته است . آنچه که هست او را بس نیست احساسش از مرز این هستی میگذرد وآنجا که هر چه هست پایان میگیرد او ادامه می یابد وتا بی نهایت دامن میگستراند وآنگهی در سیمای این خراب آباد ، با سرشت صمیمی خویش وآن خویشتن زلال خویش بیگانگی ذاتی ئی می بیند که او را از خو کردن وپیوند بستن با آن نومید میسازد واحساس غربت را در عمق وجدان خویش بیدار میکند وچون دردناکانه پی برده است که طبیعت پست وبی مغز وبیگانه با او ردای خویش را بر وی نیز کشیده وبی حضور وی او را نیز به خویش آلوده است ، از هستی طبیعت وهستی خویش بیزار میگردد. احساس غربت در این عالم و بیزاری از بیگانگی با خود ، آن خود همدست وهمداستان با این عالم – وطن را وخویشاوندی را فرا یاد او می آورد واز اینجاست که ریشه دارترین اصل فلسفی بشر از هم آغاز در ایمان وی خانه میکند وبیهوده نیست که در نخستین طرحهای خام ومبهمی که در مغز انسان ابتدائی شکل گرفته است ، اندیشه جهان زیرین در هر زبانی به نامی ودر هر قبیله ای به گونه ای همیشه و همه جاهست وبیقراری در اینجا وشیفتگی بدانجا و آرزو وتلاش برای تقرب وتماس با آن از طلوع تاریخ تاکنون ، شور انگیز ترین تپشها وتلاشها و روح او را که مجموعه حیات معنوی اوست پدید آورده است .